صدای نوشته های من

من نه سلامم نه کلامم نه پیامم /نه چنانند که گویی نه چنینم که تو خواهی

صدای نوشته های من

من نه سلامم نه کلامم نه پیامم /نه چنانند که گویی نه چنینم که تو خواهی

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

سی به هفتاد....

جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۵۷ ب.ظ



د


دوباره امید....

دوباره یه کورسوی نور باریک در یه شب تاریک تاریک....

دوباره نگاه  روشن من به آینده ی نچندان نزدیک.....

دوباره احتمال سی به هفتاد برای پذیرش من در.....

دوباره جمله ی نمی دانم خداکند که بشود؟



پ ن: 
امشب پدرم یه بار دیگه برای شادی دل تنها دخترش تموم سعیشو کرد در رابطه با همون تغییر رشته پست قبل که( نشد که نشد....) 
نمی دانم بالاخره می شود یا نه!
قرار شد بسپارم به خودش...قرار شد دائم زمزمه کنم....
رسد کشتی آنجا که خواهد خدا        اگر جامعه به تن درد ناخدا



امشب...

جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ق.ظ


امشب خوشحالم خیلی زیاد آنقدر که نمیتوانم توصیفش کنم
آنقدر که وقتی برادرم را بعد از یک هفته و شش روز دیدم تمام شکلات ها را روی سرش ریختم و کـِل کشیدم......بماند
و البته به همان اندازه نگران.....آن هم بماند
امشب بعد از تقریبا سه ماه با پدرم رفتیم بیرون و البت من راننده/
امشب بعد از نمی دانم اندی شب با خانواده رفتیم پیاده روی شبانه و چقدر خوب بود این دورهمی کوتاه خودمانیمان/
امشب وسط دردودل های خودمانیم با معشوق همیشگی؛ تنها رفیق و تنها خواهرم زنگ زد و خوشحال بود و من خوشحال تر از خوشحالیش....
امشب وسط این حجم از هیاهو قرار است بنویسم راجب چی و دقیق چه موضوعی خودم هم نمیدانم ولی باید شروع کرد....
کاش هر روز امشب باشد کاش این امشب ها هی تکرار می شد......
 


آخرشم نشد که نشد...

پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۵۱ ب.ظ


چهارشنبه این هفته خیلی خاص گذشت... یعنی از همان اولش خیلی خاص شروع شد

صبحش برخلاف همیشه که بعد نماز میخوابیدم بیدار موندم و مسائل اصول را بار دیگر نگاه کردم....آخر در همین هفته گذشته دو تا امتحان را در حد تیم ملی مضخرف داده بودم این هم اگر اضافه می شد......واویلا

بعد تند تند صبحونه رو خورده نخورده حاضر شدم و دویدم به سمت ماشین پدرم که منو تا ایستگاه اتوبوس برسونه....

بعد کلی معطلی جلوی ایستگاه، یه اتوبوس نیمه داغون  و البته فوق پُر خرامان خرامان نزدیک شد 

تقریبا همه بچه ها وایستادن که با اتوبوس بعدی برن اما من عجله داشتم و کمی هم استرس...

خواستم سوار شوم دیدم جا نیست؛ با یکم هل دادن و یکم گفتن این جمله  که یه ذره برین عقب تر لطفا روی پله اول اتوبوس جا شدم؛ یه دستم رو صندلی کنار راننده بود و دست دیگم روی دستگیره دری که یه طرفش باز بود و طرف دیگش بسته

راننده اتوبوس که به اندازه کافی خاطر جمع شده بود از پر بودن اتوبوسش با سرعت نور به سمت دانشگاه هنر روانه شد و این من بودم که در اون حالت هر لحظه احساس میکردم که الان با مخ به زمین میافتم.... و آنوقت من می مانم و امتحانی که حیف میشد:)

با هر سختی که بود رسیدم به سردر دانشگاه و بعد هم با عجله هر چه تمام تر به سمت دانشکده حرکت کردم

 در دانشکده رو به سمت خودم کشیدم دیدم اکثر بچه های کلاس دور هم جمع شدن و دارن پچ پچ میکنن سریع خودم را به آنها رساندم و باخبر شدم که روی برد زده اند که امتحان ساعت 8-10 به ساعت 10-12 موکول شده است راستش را بخواهید اولش یکم خوشحال شدم ولی بعد یکی از دوستانم گفت که ساعت 10-12 کلاس دیگری داریم و غیبت می خوریم و بهتر است برویم امتحان را با گروه دیگر همان ساعت 8-10 خودمان بدهیم...........

هر طور که بود امتحان را دادم خوب هم دادم برخلاف دو امتحان گذشته....

خوش حال از همه چیز تا آن لحظه بی آنکه بدانم ساعتی بعد چه می شود به سمت کلاس بعد رفتیم آن هم البته به سختی و آخرش هم با کمی احساس چرتینگ به پایان رسید:)

نمی دانم چه شد که دوستم گفت برویم قسمت آموزش دانشگاه که کار بنده خدایی را حل کند.....

نمی دانم چه شد که بدون هیچ چون و چرا پذیرفتم و رفتیم......

نمی دانم چه شد که تماس گرفتم به پدرم و گفتم من قسمت آموزش دانشگاهم درباره تغییر رشته ام سوالی از کسی چیزی بپرسم یا ن.....

و باز هم نمی دانم چه شد که پدرم گفت برو پیش فلان کسک و  خودت را معرفی کن و بگو که قرار بود تغییر رشته من را بررسی کنید چه شد.....

نمی دانم باز هم دقیقا چه شد که با ذوق به اتاق فلان مسئول رفتم و درحایکه چشمانم پر از اشک شده بود برگشتم......

نمی دانم اصلا چرا ما آن روز باید به آموزش دانشگاه می رفتیم و من حضوری میفهمیدم که دیگر از تغییر رشته خبری نیست....

 که دیگر حتی اسم رشته مورد علاقه ات را هم نباید به زبان بیاوری چون ممکن است بغضت بترکد و...

نمی دانم چه شد؛ باور کنید نمی دانم که چرا اینقدر آن روز نمی دانم چه شد ها زیاد شد....

بعد دوستم آمد من را که آن حال دید تقریبا موضوع را فهمید گفت برویم گفتم نه من کار دارم گفت چه کار؟ با هم میرویم....

حرفی نزدم با همان حالم به سمت آرامگاه شهید گمنام رفتیم به آنجا که رسیدیم دوستم گفت حدس میزدم بیایی این جا....

نشستیم آنقدر که آرام شدم....



آنقدر که تمام زندگی ام را همان جا با همان حال به خودش سپردم و زیر لب زمزمه کردم

رسد کشتی آنجا که خواهد خدا        اگر جامعه به تن درد ناخدا









تو میروی درس بخوانی و....

سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۰۶ ب.ظ
جزوه ات را باز می کنی شروع میکنی به خواندن یک بار می خوانی متوجه نمیشوی
بار دوم می خوانی باز هم متوجه نمی شوی هی می خوانی متوجه نمی شوی
آخر طبیعیست ذهنت که سمت درس نباشد متوجه نمی شود 
می آیی چند صفحه جلوتر جزوه ات را ورق میزنی تا شاید چیزی جلبت کند؛چیز آشنایی نمی بینی باز می آیی جلوتر هی میآیی جلو و هی غرق میشوی در نوشته هایی از هیچ کدامشان هیچی در نمی آید
باز هم طبیعیست ذهنت که سمت درس نباشد..... واویلا می شود:)
صدای اذان را که می شنوی لبخندت پیدا می شود انگار که خدا خدا میکردی که زودتر از این ورق ها و صفحه های بی معنی خلاص شوی
میروی وضو میگیری می آیی و قبل از اینکه به نماز بایستی همان آهنگ بی کلام معروف را می گذاری و غرق میشوی در راز و نیاز با معبودت.....
حرف میزنی....دردودل می کنی....هی حرف هی دردودل هیییی....
یادت میآد نمازت را نخواندی....
سریع نماز می خوانی،بعد نمازت سجده می کنی
هی دردودل.....هی حرف های خودمانی با آن خودمانی معروف
درس خواندن من هم عجب حکایتی دارد
تو میروی درس بخوانی.....و معبود خودش می آید سراغت....

انتظار

يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۵۰ ب.ظ


امتحانم می کنی بی آنکه من بدانم.....

 بی آنکه من متوجه امتحانت شوم......

و من غرق می شوم در امتحانت، آنقدر که یادم میروم کسی هم هست که تو را به اندازه ی تک تک مولکولها،سلولها نه اصلا بگذار بگویم تو را به اندازه ی تک تک قطعات وجودت دوست دارد 

همانکه تمام فرشته هایش برای آمدنت به دنیای حقیق بر تو سجده کردند

همانکه همیشه و همه وقت پیش توست اما تو.....

اما تو خوب می دانی؛

میدانی که پاهایم سست و دستانم ناتوانند در برابر امتحاناتت...

تو خوب میدانی من تمام امتحاناتت را یا تک ضرب رد شده ام و یا تک ماده یشان کرده ام:)


معبودا بگذر از بنده ای که تحمل امتحانات سختت را ندارد، بگذر از بنده ای که تا به رویش بخندی پرو می شود، بگذر از بنده ای که طبق معمول در پیچ و خم های زندگی یادش می رود که کسی آن بالا بالا ها منتظرش هست.....هر روز و هر ساعت.... 

و این انتظار چقدر زیباست

20 فروردین که می شود

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۵۸ ق.ظ

باز ۲۰ فروردین شد و دل ما هوایت را کرد سید

باز ۲۰ فروردین شد و دل هوس فکه را به سرش زد
باز ۲۰ فروردین شد و دلنوشته ها برای نوشتن از تو لحظه شماری می کنند
باز ۲۰ فروردین شد و خاطراتم را با عکسهایت مرور کردم، عکس هایی که هر کدامشان برایم یه دنیا حرف دارند یه دنیا خاطره...
باز ۲۰ فروردین شد و من را به یاد آن بیت معروف انداخت...
تو رفتی و دلِ ما بی تو سرد شد سید
دوباره قسمت ما رنج و درد شد سید
معاشران گره از زُلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید....

Y

به امتحانش می ارزه

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۳۳ ب.ظ



گفت:چرا نمی نویسی؟
گفتم: درگیره ذهنم دلیل از این روشن تر....
گفت:رهروان را عشق بس باشد دلیل.....
دیدم اینطور نمی شود
دست به قلم بردم و.....
دنیا ما آدما خیلی تغییر کرده دیگه آدمارو نمیشه از شکل و ظاهرشون تشخیص داد میبینی یارو ریش گذاشته یه متر بعد......استغفرالله 
یا برعکسش طرف ته ریش گذاشته موها هم کلاسیک و فشن بعد میبینی صف اول نماز جماعت واستاده......بازم استغفرالله
دنیا ما آدما خیلی تغییر کرده و شاید حتی روز به روزم تغییرش بیشتر میشه از آدماش گرفته تا اماکنش تا چیزاش و....
مثلا قدیما طرف اگ میگفت میخوام ازت طلاق بگیرم شوهره میزد تو دهنش.....چه خشن:(
اصن من شنیدم  تو تاریخ انسانهای اولیه حساس بودن به کلمه طلاق:)
اما حالا دو تا زوج تا تقی به توقی میخوره عکسای همدیگه رو پاره میکنن و بعد هم طلاققققق آخه این شد زندگی....
از دانشگاهم که دیگه نگم براتون تبدیل شده به مکانی که افراد تعداد دوستاشون رو زیاد کنن.....منظورمو که فهمیدین:)
و چقدر سخت که تو در یه همچین مکانی باید مراقب باشی مراقب وجودت،مراقب حیات،مراقب لطافتت....
حالا بنظرتون شما با این همه مشکل میشه دست به قلم شد........نمیدونم والا
اما به امتحانش می ارزه:)

بیقرار تو...

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۵۷ ق.ظ

وقتی که رفتی آتش نبودنت را با آب دیده خاموش کردم،حالا۳ماه و۳ روز و۶ ساعت از آن لحظه جداییمان گذشته
نشسته ام پای فیلم های قدیمیمان به خیال خودم دارم خاطره بازی میکنم
به خیال خودم دارم خودم را پیوند میزنم به روز های قدیمیمان
البته که خیال من نمی داند خاطرات تو آتش زیر خاکستر قلب من است
خیره می شوم به لحظه ها،غرق می شوم در ثانیه ها؛ انگار که دوباره ثانیه ها جان بگیرند؛
من و توئیم که با هم قدم میزنیم روی ساحل، تویی که می خندی و منم که غرق میشوم در خنده هایت
رفیق نیمه راهم؛
تو نمی دانی که چه سخت است نبودنت برایم....
پیش از آن که صدف های ساحل سراغ تو را از قدم های تنهای من بگیرند بیا...
بیا و خودت را برسان؛ که این خسته بیقرار را خا‌کستر خاطراتت شعله ور ساخته!‌



پ.ن: امشب خیلی شب خاصی بود،سر نوشتن این متن دو سه تا قول اساسی دادم که سرم بره نباید قولم بره، سر نوشتن این متن فهمیدم که آدما راحت به جایی نمیرسن باید سختی کشید، باید زیر دست و پا له شد تا شاید بشی اونی که میخوای یا بشی اونی که می خوان؛ خلاصه که جونم براتون بگه سر نوشتن این متن اتفاقای مختلفی افتاد که تو پست بعد اعترافشون میکنم:)


جمعه است و حال و هوایش :)

جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۱۰ ب.ظ

جمعست و مثل همیشه بغض گلو گرفته
جمعست و مثل همیشه انتظار موعود
جمعست و مثل همیشه خاطرات کودکی در کوچه پس کوچه های تنهایی
جمعست و مثل همیشه عطر خوش نان صبحگاهی
جمعست و مثل همیشه آبگوشت هایش
جمعست و مثل همیشه ردیف کردن کارهای عقب مانده و نرسیدن به هیچ کدامشان
جمعست و حال و هوایش:)


باران

جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۳۰ ق.ظ

باران که ببارد دلتنگ می شوم چشمانت را..... آخرین بار که نگاهم به نگاهت گره خورد چشمانت بارانی بود.
ب‌اران که ببارد دلتنگ می شوم؛ دلتنگ نگاهت،دلتنگ صدایت،دلتنگ نفس هایت...
باران که ببارد شال و کلاه می کنم و دوان دوان خودم را می رسانم به همان قرار قبلی خودمان و منتظر می مانم تا تو با همان ظاهر همیشگی ات بیای و آن گل های زرد زنبق را به سمتم بگیری...
و این منم که ذوق میکنم از دوباره دیدنت با آن لبخند همیشگی....
بعد هراسان می نشینم پشت دوچرخه ات می گویی بروم! میگویم برویم میگویی کجا! میگویم هر جا که تو باشی
و می رویم.....باران را با همه مشکلاتش دوست دارم
همسفر قصه های هزار و یک شبم یادت باد.