صدای نوشته های من

من نه سلامم نه کلامم نه پیامم /نه چنانند که گویی نه چنینم که تو خواهی

صدای نوشته های من

من نه سلامم نه کلامم نه پیامم /نه چنانند که گویی نه چنینم که تو خواهی

پیشنهادی که فقط سیزده ساعت دوام آورد....

جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۱۵ ب.ظ


نمی دانم چند بار دست به قلم بردم که بنویسم اما نشد....
یک بار سر کلاس اندیشه استاد صدایم کرد و مانع از نوشتنم شد بار دیگر وسط نوشتن یادم افتاد که تمرین های اصول را حل نکرده ام و باید فردا آنها را به استاد تحویل دهم بار دیگر هم.....به همین روال ادامه داشت تا همین امروز یعنی جمعه سیزدهم اردیبهشت
ماجرا بر می گردد به یکشنبه.....
روزی که مثل بقیه ی روزهایم خیلی عادی شروع شد ولی مثل همان روزها عادی تمام نشد

یکشنبه را مثل همه ی روزهای گذشته شروع کردم 
بعد هم سلف و غذاهای بی نظیرش....مرغی که آقدر سفت بود که با دندان هم ریش ریش نمی شد چه برسد به قاشق و چنگال های زپرتی دانشگاه که با یه فوت خم میشوند؛ باز صد رحمت به قاشق های یکبار مصرف لااقل قُپی در نمیکنند که ما فلزی هستیم، نشکن، جادار، مطمئن:)
از  سلف که با همه ی حواشی اش بگذریم می رسیم به کلاس بعد و بعد هم کلاس های بعدترش
یکی یکی کلاس ها تمام می شود و خستگی های جانیمان روزافزون تر....
کلاس آخر که تمام می شود دیگر حتی نایی برای راه رفتن هم ندارم
ساعت پنج و نیم بود، من که دیگر جانی برای گام برداشتن نداشتم همان جا روی یکی از صندلی های دانشکده نشستم به محض نشستن من بقیه ی دوستان هم انگار از خدایشان باشد...
نشستیم و حدود یک ربعی صحبت کردیم 
در حین صحبت بودیم که تلفنم زنگ خورد یکی از دوستان بود گفت کجایی؟ گفتم دانشکده
گفت چرا نیامدی؟ 
گفتم کجا!
یهو دو زاری ام افتاد که بعللللهههه من از یک هفته پیش برای امروز بلیط خریده بودم برای اکران دانشجویی فیلم شبی که ماه کامل شد
و به طور کامل فراموشش کرده بودم به بچه ها گفتم و مثل جت درحالی که فقط پنج دقیقه به شروع فیلم مانده بودم خودمان را رساندم به سالن....
با تمام خستگیمان تا آخر فیلم نشستیم، تحلیل فیلمش هم بماند در پست بعد فقط همین قدر بگویم در سالن بعضی ها جیغ می کشیدند بعضی ها آرام و بی صدا گریه می کردند بعضی دیگر فقط فحش می دادند بعضی هم که بی خیال دو عالم فقط  می خوردند:)
فیلم ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه تمام شد و از آنجا که آخرین اتوبوس ساعت هشت و نیم از دانشگاه می رفت و اگر نمی رسیدیم باید تمام شب را در حیاط دانشگاه به سر میبردیم به همین دلیل  تصمیم به دویدن کردیم
با هر بدبختی بود خودمان را در اتوبوس های همیشه پر دانشگاه جا دادیم
به ایستگاهمان که نزدیک شدم از بچه ها خداحافظی کردم و پیاده شدم....
خیلی آرام و بی رمق داشتم گام برمی داشتم که باز هم صدای تلفن.......
کاش از همان اولش زنگ نمی زد....
کاش مثل همیشه تلفنم سایلنت بود و اصلن نمیشنیدم صدایش را...
کاش نمیگفت برای چهارشنبه مراسم داریم در دانشگاه و مجری هم نداریم....
کاش اصلن نمیگفت که لطفا مجریمان شو و .....
اولش نپذیرفتم یعنی ته ته دلم می گفت بپذیر لعنتی موقعیت از این بهتر، بگو مثل همان اجرای آخرت همان کلمه معروفت را «با کمال میل» :)
اما طبق همه ی اجراهای قبلم گفتم نیم ساعت دیگه من به شما خبر میدم
گام های آخر تا نزدیکی خانه را نفهمیدم از شوق تند تند طی کردم یا از دلهره و نگرانی
در را باز کردم، کسی خانه نبود 
سریع به برادرم تماس گرفتم او هم مثل همیشه بی رمق تر از من گفت قبول کن، فرصت خوبی است و ....
نیم ساعت بعد پدر و مادرم آمدند
مادرم که  مثل همیشه فاز مخالف خانه؛ که نه و ممکن است فلان شود وبهمان نپذیر و...
پدرم هم که طبق معمول  رای ممتنه...
بدو بدو رفتم از کشو تسبیح را برداشتم دادم به پدرم گفتم لطفا استخاره بگیر برایم 
این هم خوش شانسی  من است که پدرت روحانی نباشد ولی استخاره گرفتن را بلد باشد:)
استخاره گرفت گفت«خیلی خوب»
نمیدانم دیگر چجوری به طرف خبر دادم که مشکلی نیست و میپیذیرم و چهارشنبه در خدمتتان هستم و از اینجور حرف ها....
یادم می آید تا 3 صبح بیدار بودم و دنبال پیدا کردن متن های مختلف برای جشن فارغ التحصیلی دانشجوها و روز معلم و اینکه فلان جای متن رو با صدای بلند تر بخونم و پارت بعدیش رو آرومتر..... گذشت
نمی دانم چه حکمتی بود که درست در اوج شاد بودنم باز هم زنگ تلفن لعنتی.......
باز هم صدایی که کاش نمی آمد........
باز هم بد اقبالی ما و اینکه رئیس دانشگاه گفته مجری باید از دانشجوهای خودمان باشد....
باز هم عذرخواهی های پی در پی خانومی که پیشنهاد اجرا را داده بود.....
و باز هم منی که مانده بودم بین زمین و آسمان از حکمتش.....
از اینکه یک ثانیه امیدوارت می کند و از ته دل شاد و ثانیه بعد همه چی رنگ عوض می کند.....
درست مثل دومینویی که ساعت ها وقت می گذاری برای ساختنش و بعد با کوچکترین اشاره همه چی تمام می شود

پ ن:
خالق مهربانمان
تکیه گاه من و توست!
پس؛
به"تدبیرش"اعتماد کن،
به"حکمتش"دل بسپار،
به او"توکل"کن؛
وبه سمت او"قدمی بردار"
تا ده قدم آمدنش بسوى خود
را به تماشا بنشینی


این جمله کمی آرامم کرد در آن آشفته حالی ها........
  • آوا دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی