سی به هفتاد....
دوباره امید....
دوباره یه کورسوی نور باریک در یه شب تاریک تاریک....
دوباره نگاه روشن من به آینده ی نچندان نزدیک.....
دوباره احتمال سی به هفتاد برای پذیرش من در.....
دوباره جمله ی نمی دانم خداکند که بشود؟
پ ن:
دوباره امید....
دوباره یه کورسوی نور باریک در یه شب تاریک تاریک....
دوباره نگاه روشن من به آینده ی نچندان نزدیک.....
دوباره احتمال سی به هفتاد برای پذیرش من در.....
دوباره جمله ی نمی دانم خداکند که بشود؟
چهارشنبه این هفته خیلی خاص گذشت... یعنی از همان اولش خیلی خاص شروع شد
صبحش برخلاف همیشه که بعد نماز میخوابیدم بیدار موندم و مسائل اصول را بار دیگر نگاه کردم....آخر در همین هفته گذشته دو تا امتحان را در حد تیم ملی مضخرف داده بودم این هم اگر اضافه می شد......واویلا
بعد تند تند صبحونه رو خورده نخورده حاضر شدم و دویدم به سمت ماشین پدرم که منو تا ایستگاه اتوبوس برسونه....
بعد کلی معطلی جلوی ایستگاه، یه اتوبوس نیمه داغون و البته فوق پُر خرامان خرامان نزدیک شد
تقریبا همه بچه ها وایستادن که با اتوبوس بعدی برن اما من عجله داشتم و کمی هم استرس...
خواستم سوار شوم دیدم جا نیست؛ با یکم هل دادن و یکم گفتن این جمله که یه ذره برین عقب تر لطفا روی پله اول اتوبوس جا شدم؛ یه دستم رو صندلی کنار راننده بود و دست دیگم روی دستگیره دری که یه طرفش باز بود و طرف دیگش بسته
راننده اتوبوس که به اندازه کافی خاطر جمع شده بود از پر بودن اتوبوسش با سرعت نور به سمت دانشگاه هنر روانه شد و این من بودم که در اون حالت هر لحظه احساس میکردم که الان با مخ به زمین میافتم.... و آنوقت من می مانم و امتحانی که حیف میشد:)
با هر سختی که بود رسیدم به سردر دانشگاه و بعد هم با عجله هر چه تمام تر به سمت دانشکده حرکت کردم
در دانشکده رو به سمت خودم کشیدم دیدم اکثر بچه های کلاس دور هم جمع شدن و دارن پچ پچ میکنن سریع خودم را به آنها رساندم و باخبر شدم که روی برد زده اند که امتحان ساعت 8-10 به ساعت 10-12 موکول شده است راستش را بخواهید اولش یکم خوشحال شدم ولی بعد یکی از دوستانم گفت که ساعت 10-12 کلاس دیگری داریم و غیبت می خوریم و بهتر است برویم امتحان را با گروه دیگر همان ساعت 8-10 خودمان بدهیم...........
هر طور که بود امتحان را دادم خوب هم دادم برخلاف دو امتحان گذشته....
خوش حال از همه چیز تا آن لحظه بی آنکه بدانم ساعتی بعد چه می شود به سمت کلاس بعد رفتیم آن هم البته به سختی و آخرش هم با کمی احساس چرتینگ به پایان رسید:)
نمی دانم چه شد که دوستم گفت برویم قسمت آموزش دانشگاه که کار بنده خدایی را حل کند.....
نمی دانم چه شد که بدون هیچ چون و چرا پذیرفتم و رفتیم......
نمی دانم چه شد که تماس گرفتم به پدرم و گفتم من قسمت آموزش دانشگاهم درباره تغییر رشته ام سوالی از کسی چیزی بپرسم یا ن.....
و باز هم نمی دانم چه شد که پدرم گفت برو پیش فلان کسک و خودت را معرفی کن و بگو که قرار بود تغییر رشته من را بررسی کنید چه شد.....
نمی دانم باز هم دقیقا چه شد که با ذوق به اتاق فلان مسئول رفتم و درحایکه چشمانم پر از اشک شده بود برگشتم......
نمی دانم اصلا چرا ما آن روز باید به آموزش دانشگاه می رفتیم و من حضوری میفهمیدم که دیگر از تغییر رشته خبری نیست....
که دیگر حتی اسم رشته مورد علاقه ات را هم نباید به زبان بیاوری چون ممکن است بغضت بترکد و...
نمی دانم چه شد؛ باور کنید نمی دانم که چرا اینقدر آن روز نمی دانم چه شد ها زیاد شد....
بعد دوستم آمد من را که آن حال دید تقریبا موضوع را فهمید گفت برویم گفتم نه من کار دارم گفت چه کار؟ با هم میرویم....
حرفی نزدم با همان حالم به سمت آرامگاه شهید گمنام رفتیم به آنجا که رسیدیم دوستم گفت حدس میزدم بیایی این جا....
نشستیم آنقدر که آرام شدم....
آنقدر که تمام زندگی ام را همان جا با همان حال به خودش سپردم و زیر لب زمزمه کردم
رسد کشتی آنجا که خواهد خدا اگر جامعه به تن درد ناخدا
امتحانم می کنی بی آنکه من بدانم.....
بی آنکه من متوجه امتحانت شوم......
و من غرق می شوم در امتحانت، آنقدر که یادم میروم کسی هم هست که تو را به اندازه ی تک تک مولکولها،سلولها نه اصلا بگذار بگویم تو را به اندازه ی تک تک قطعات وجودت دوست دارد
همانکه تمام فرشته هایش برای آمدنت به دنیای حقیق بر تو سجده کردند
همانکه همیشه و همه وقت پیش توست اما تو.....
اما تو خوب می دانی؛
میدانی که پاهایم سست و دستانم ناتوانند در برابر امتحاناتت...
تو خوب میدانی من تمام امتحاناتت را یا تک ضرب رد شده ام و یا تک ماده یشان کرده ام:)
معبودا بگذر از بنده ای که تحمل امتحانات سختت را ندارد، بگذر از بنده ای که تا به رویش بخندی پرو می شود، بگذر از بنده ای که طبق معمول در پیچ و خم های زندگی یادش می رود که کسی آن بالا بالا ها منتظرش هست.....هر روز و هر ساعت....
و این انتظار چقدر زیباست
وقتی که رفتی آتش نبودنت را با آب دیده خاموش کردم،حالا۳ماه و۳ روز و۶ ساعت از آن لحظه جداییمان گذشته
نشسته ام پای فیلم های قدیمیمان به خیال خودم دارم خاطره بازی میکنم
به خیال خودم دارم خودم را پیوند میزنم به روز های قدیمیمان
البته که خیال من نمی داند خاطرات تو آتش زیر خاکستر قلب من است
خیره می شوم به لحظه ها،غرق می شوم در ثانیه ها؛ انگار که دوباره ثانیه ها جان بگیرند؛
من و توئیم که با هم قدم میزنیم روی ساحل، تویی که می خندی و منم که غرق میشوم در خنده هایت
رفیق نیمه راهم؛
تو نمی دانی که چه سخت است نبودنت برایم....
پیش از آن که صدف های ساحل سراغ تو را از قدم های تنهای من بگیرند بیا...
بیا و خودت را برسان؛ که این خسته بیقرار را خاکستر خاطراتت شعله ور ساخته!
پ.ن: امشب خیلی شب خاصی بود،سر نوشتن این متن دو سه تا قول اساسی دادم که سرم بره نباید قولم بره، سر نوشتن این متن فهمیدم که آدما راحت به جایی نمیرسن باید سختی کشید، باید زیر دست و پا له شد تا شاید بشی اونی که میخوای یا بشی اونی که می خوان؛ خلاصه که جونم براتون بگه سر نوشتن این متن اتفاقای مختلفی افتاد که تو پست بعد اعترافشون میکنم:)
باران که ببارد دلتنگ می شوم چشمانت را..... آخرین بار که نگاهم به نگاهت گره خورد چشمانت بارانی بود.
باران که ببارد دلتنگ می شوم؛ دلتنگ نگاهت،دلتنگ صدایت،دلتنگ نفس هایت...
باران که ببارد شال و کلاه می کنم و دوان دوان خودم را می رسانم به همان قرار قبلی خودمان و منتظر می مانم تا تو با همان ظاهر همیشگی ات بیای و آن گل های زرد زنبق را به سمتم بگیری...
و این منم که ذوق میکنم از دوباره دیدنت با آن لبخند همیشگی....
بعد هراسان می نشینم پشت دوچرخه ات می گویی بروم! میگویم برویم میگویی کجا! میگویم هر جا که تو باشی
و می رویم.....باران را با همه مشکلاتش دوست دارم
همسفر قصه های هزار و یک شبم یادت باد.