صدای نوشته های من

من نه سلامم نه کلامم نه پیامم /نه چنانند که گویی نه چنینم که تو خواهی

صدای نوشته های من

من نه سلامم نه کلامم نه پیامم /نه چنانند که گویی نه چنینم که تو خواهی

به امتحانش می ارزه

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۳۳ ب.ظ



گفت:چرا نمی نویسی؟
گفتم: درگیره ذهنم دلیل از این روشن تر....
گفت:رهروان را عشق بس باشد دلیل.....
دیدم اینطور نمی شود
دست به قلم بردم و.....
دنیا ما آدما خیلی تغییر کرده دیگه آدمارو نمیشه از شکل و ظاهرشون تشخیص داد میبینی یارو ریش گذاشته یه متر بعد......استغفرالله 
یا برعکسش طرف ته ریش گذاشته موها هم کلاسیک و فشن بعد میبینی صف اول نماز جماعت واستاده......بازم استغفرالله
دنیا ما آدما خیلی تغییر کرده و شاید حتی روز به روزم تغییرش بیشتر میشه از آدماش گرفته تا اماکنش تا چیزاش و....
مثلا قدیما طرف اگ میگفت میخوام ازت طلاق بگیرم شوهره میزد تو دهنش.....چه خشن:(
اصن من شنیدم  تو تاریخ انسانهای اولیه حساس بودن به کلمه طلاق:)
اما حالا دو تا زوج تا تقی به توقی میخوره عکسای همدیگه رو پاره میکنن و بعد هم طلاققققق آخه این شد زندگی....
از دانشگاهم که دیگه نگم براتون تبدیل شده به مکانی که افراد تعداد دوستاشون رو زیاد کنن.....منظورمو که فهمیدین:)
و چقدر سخت که تو در یه همچین مکانی باید مراقب باشی مراقب وجودت،مراقب حیات،مراقب لطافتت....
حالا بنظرتون شما با این همه مشکل میشه دست به قلم شد........نمیدونم والا
اما به امتحانش می ارزه:)

بیقرار تو...

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۵۷ ق.ظ

وقتی که رفتی آتش نبودنت را با آب دیده خاموش کردم،حالا۳ماه و۳ روز و۶ ساعت از آن لحظه جداییمان گذشته
نشسته ام پای فیلم های قدیمیمان به خیال خودم دارم خاطره بازی میکنم
به خیال خودم دارم خودم را پیوند میزنم به روز های قدیمیمان
البته که خیال من نمی داند خاطرات تو آتش زیر خاکستر قلب من است
خیره می شوم به لحظه ها،غرق می شوم در ثانیه ها؛ انگار که دوباره ثانیه ها جان بگیرند؛
من و توئیم که با هم قدم میزنیم روی ساحل، تویی که می خندی و منم که غرق میشوم در خنده هایت
رفیق نیمه راهم؛
تو نمی دانی که چه سخت است نبودنت برایم....
پیش از آن که صدف های ساحل سراغ تو را از قدم های تنهای من بگیرند بیا...
بیا و خودت را برسان؛ که این خسته بیقرار را خا‌کستر خاطراتت شعله ور ساخته!‌



پ.ن: امشب خیلی شب خاصی بود،سر نوشتن این متن دو سه تا قول اساسی دادم که سرم بره نباید قولم بره، سر نوشتن این متن فهمیدم که آدما راحت به جایی نمیرسن باید سختی کشید، باید زیر دست و پا له شد تا شاید بشی اونی که میخوای یا بشی اونی که می خوان؛ خلاصه که جونم براتون بگه سر نوشتن این متن اتفاقای مختلفی افتاد که تو پست بعد اعترافشون میکنم:)


جمعه است و حال و هوایش :)

جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۱۰ ب.ظ

جمعست و مثل همیشه بغض گلو گرفته
جمعست و مثل همیشه انتظار موعود
جمعست و مثل همیشه خاطرات کودکی در کوچه پس کوچه های تنهایی
جمعست و مثل همیشه عطر خوش نان صبحگاهی
جمعست و مثل همیشه آبگوشت هایش
جمعست و مثل همیشه ردیف کردن کارهای عقب مانده و نرسیدن به هیچ کدامشان
جمعست و حال و هوایش:)


باران

جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۳۰ ق.ظ

باران که ببارد دلتنگ می شوم چشمانت را..... آخرین بار که نگاهم به نگاهت گره خورد چشمانت بارانی بود.
ب‌اران که ببارد دلتنگ می شوم؛ دلتنگ نگاهت،دلتنگ صدایت،دلتنگ نفس هایت...
باران که ببارد شال و کلاه می کنم و دوان دوان خودم را می رسانم به همان قرار قبلی خودمان و منتظر می مانم تا تو با همان ظاهر همیشگی ات بیای و آن گل های زرد زنبق را به سمتم بگیری...
و این منم که ذوق میکنم از دوباره دیدنت با آن لبخند همیشگی....
بعد هراسان می نشینم پشت دوچرخه ات می گویی بروم! میگویم برویم میگویی کجا! میگویم هر جا که تو باشی
و می رویم.....باران را با همه مشکلاتش دوست دارم
همسفر قصه های هزار و یک شبم یادت باد.