صدای نوشته های من

من نه سلامم نه کلامم نه پیامم /نه چنانند که گویی نه چنینم که تو خواهی

صدای نوشته های من

من نه سلامم نه کلامم نه پیامم /نه چنانند که گویی نه چنینم که تو خواهی

آخرشم نشد که نشد...

پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۵۱ ب.ظ


چهارشنبه این هفته خیلی خاص گذشت... یعنی از همان اولش خیلی خاص شروع شد

صبحش برخلاف همیشه که بعد نماز میخوابیدم بیدار موندم و مسائل اصول را بار دیگر نگاه کردم....آخر در همین هفته گذشته دو تا امتحان را در حد تیم ملی مضخرف داده بودم این هم اگر اضافه می شد......واویلا

بعد تند تند صبحونه رو خورده نخورده حاضر شدم و دویدم به سمت ماشین پدرم که منو تا ایستگاه اتوبوس برسونه....

بعد کلی معطلی جلوی ایستگاه، یه اتوبوس نیمه داغون  و البته فوق پُر خرامان خرامان نزدیک شد 

تقریبا همه بچه ها وایستادن که با اتوبوس بعدی برن اما من عجله داشتم و کمی هم استرس...

خواستم سوار شوم دیدم جا نیست؛ با یکم هل دادن و یکم گفتن این جمله  که یه ذره برین عقب تر لطفا روی پله اول اتوبوس جا شدم؛ یه دستم رو صندلی کنار راننده بود و دست دیگم روی دستگیره دری که یه طرفش باز بود و طرف دیگش بسته

راننده اتوبوس که به اندازه کافی خاطر جمع شده بود از پر بودن اتوبوسش با سرعت نور به سمت دانشگاه هنر روانه شد و این من بودم که در اون حالت هر لحظه احساس میکردم که الان با مخ به زمین میافتم.... و آنوقت من می مانم و امتحانی که حیف میشد:)

با هر سختی که بود رسیدم به سردر دانشگاه و بعد هم با عجله هر چه تمام تر به سمت دانشکده حرکت کردم

 در دانشکده رو به سمت خودم کشیدم دیدم اکثر بچه های کلاس دور هم جمع شدن و دارن پچ پچ میکنن سریع خودم را به آنها رساندم و باخبر شدم که روی برد زده اند که امتحان ساعت 8-10 به ساعت 10-12 موکول شده است راستش را بخواهید اولش یکم خوشحال شدم ولی بعد یکی از دوستانم گفت که ساعت 10-12 کلاس دیگری داریم و غیبت می خوریم و بهتر است برویم امتحان را با گروه دیگر همان ساعت 8-10 خودمان بدهیم...........

هر طور که بود امتحان را دادم خوب هم دادم برخلاف دو امتحان گذشته....

خوش حال از همه چیز تا آن لحظه بی آنکه بدانم ساعتی بعد چه می شود به سمت کلاس بعد رفتیم آن هم البته به سختی و آخرش هم با کمی احساس چرتینگ به پایان رسید:)

نمی دانم چه شد که دوستم گفت برویم قسمت آموزش دانشگاه که کار بنده خدایی را حل کند.....

نمی دانم چه شد که بدون هیچ چون و چرا پذیرفتم و رفتیم......

نمی دانم چه شد که تماس گرفتم به پدرم و گفتم من قسمت آموزش دانشگاهم درباره تغییر رشته ام سوالی از کسی چیزی بپرسم یا ن.....

و باز هم نمی دانم چه شد که پدرم گفت برو پیش فلان کسک و  خودت را معرفی کن و بگو که قرار بود تغییر رشته من را بررسی کنید چه شد.....

نمی دانم باز هم دقیقا چه شد که با ذوق به اتاق فلان مسئول رفتم و درحایکه چشمانم پر از اشک شده بود برگشتم......

نمی دانم اصلا چرا ما آن روز باید به آموزش دانشگاه می رفتیم و من حضوری میفهمیدم که دیگر از تغییر رشته خبری نیست....

 که دیگر حتی اسم رشته مورد علاقه ات را هم نباید به زبان بیاوری چون ممکن است بغضت بترکد و...

نمی دانم چه شد؛ باور کنید نمی دانم که چرا اینقدر آن روز نمی دانم چه شد ها زیاد شد....

بعد دوستم آمد من را که آن حال دید تقریبا موضوع را فهمید گفت برویم گفتم نه من کار دارم گفت چه کار؟ با هم میرویم....

حرفی نزدم با همان حالم به سمت آرامگاه شهید گمنام رفتیم به آنجا که رسیدیم دوستم گفت حدس میزدم بیایی این جا....

نشستیم آنقدر که آرام شدم....



آنقدر که تمام زندگی ام را همان جا با همان حال به خودش سپردم و زیر لب زمزمه کردم

رسد کشتی آنجا که خواهد خدا        اگر جامعه به تن درد ناخدا









  • آوا دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی