صدای نوشته های من

من نه سلامم نه کلامم نه پیامم /نه چنانند که گویی نه چنینم که تو خواهی

صدای نوشته های من

من نه سلامم نه کلامم نه پیامم /نه چنانند که گویی نه چنینم که تو خواهی

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

خسته تر از خسته ام....

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۵ ب.ظ

 

 

نششته ام گوشه ترین گوشه ای از کلاس که میشناسم، هرازگاهی هم نیم نگاهی به چشم های استاد نعمتی یا به قول بچه ها " میثم جان" می اندازم زُل زده ام به تخته سیاه و به دستان استادی که دائماً برای فهماندن بیشتر ما، آنها را رقص کنان به بالا و پایین تکان می دهد بیچاره نمی داند که فقط چشم هایم هم سو شده است با دست هایش و آنچه باید همراهش شود جای دیگری سیر می کند هنزفری ام را از زیر روسری در گوش هایم جا داده ام؛ هرچه صدای استاد بالاتر میرود و به فریاد نزدک تر می شود من هم ولوم صدا را زیاد میکنم، آنقدر زیاد میکنم که دیگر صدای میثم جان در هیاهوی متن خواننده شعر گم‌میشود و دیگر رَدش هم به جا نمی ماند چشمم به یک سو است و گوشهایم به سویی دیگر؛ در گُنگ ترین حالت ممکن به سر می برم، حالتی که نمی دانم تا به اینجا رسیدنش تقصیر شخص شخیص اینجانب است یا با مصلحت معشوق به اینجا رسیده است.... دائماً در پستوی ذهنم دنبال کلماتی میگردم که پاسخگوی این حجم از دلتنگی ام باشد کلماتی که به خودی خود بتوانند حالِ عجیب و غریبی که در وجودم ول ول می خورد را درک کنند و کمی هم پاسخگوی این اوضاع قاراش میش درونی ام شوند چشمانم را می بندم و خودم را می سپارم به دست خاطراتی که دائماً در جلوی چشمانم ظاهر میشوند و لحظه‌ای هم مرا تنهایم نمی گذارند... خسته ام، خسته تر از کودک کاری که از خروسخون تا بوق سگ از این چهارراه به آن چهارراه این پا و آن پا میکند تا شاید قدری آذوقهِ مالی اش تسکین یابد خسته ام؛خسته تر از مادری که یک عمر زحمت میکشد برای بزرگ کردن فرزندان دلبندش بعد هم که از آب و گل درمیایند هر کس میرود پی قصه زندگی خودش بی آنکه بداند روزی کسی هم برای تک تک لحظه های زندگیشان زحمت کشیده است و حال.... خسته ام خسته تر از مردی که هر روز باید برای گذران زندگی اش جان بکند بی آنکه حتی کوچکترین انگیزه ای در اعماق وجودش روشنایی بخشد خسته ام آنقدر خسته که نمیدانم این حجم از خستگی را باید کجای این دل جا دهم گاهی با خود فکر میکنم آخر گنجایش ظرف دلهایمان هم حد و اندازه ای دارد، بالاخره یه روزی پر می شود و سر میرود راستش نمیدانم شاید این حجم از خستگی برای بزرگ شدن من‌ لازم ‌است، شاید این همه خستگی را باید به دوش بکشم تا برسم به آن بالا بالاها شاید اصن شرط رسیدن به نوک قله تحمل همین خستگی هاست خدا را چه دیدی شاید انتهای این تونل هم روزی روشن شود آنقدر روشن که از روشنایی اش، همه سخت به وجد بیایند خدا را چِ دیدی.....

 

 

حدود چهارماه میشود که دست به قلم نبرده ام و اتفاقات گذشته را بر صفحه کاغذ روانه نکرده ام آنقدر که روی واژه به واژه ی حرف هایم به اندازه ی یک وجب گرد و خاک گرفته است؛ فکر کنم اگر به همین طریق ادامه دهم بغض هایم بالاخره راه گلوم را میگیرند و دیگر نمی گذارند حیاتی بیاید و برود؛ نمیدانم تا به امروز چطور این راه را ادامه دادم راهی که هر که میگفت چرا دیگر نمینویسی هر دفعه با بهانه های از قبیل" اینستا موجود است،درگیرم و دفترچه خاطراتی که همیشه اسمش بود و خودش نه" یکی پس از دیگری جوابشان را میدادم و خودم را از شرشان خلاص میکردم ولی دیگر بس است باید بالاخره تمامش کنم پس باری دیگر دستم هایم روی زانوانم می گذارم و یک یا علی میگویم و بلند می شوم فقط با این تفاوت که این بار محکم تر،مصمم تر، قاطعانه تر.....